یک بنــد انگــشت
من وخدا
یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 13:48 ::  نويسنده : فاطمه

 

توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟

پسر گفت: «شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟»

وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛

تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.

بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛

بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!

گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛

از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!»

کتاب نوجوان / مجموعه آسمان مال آن هاست/ ص66



درباره وبلاگ

سلام به وبلاگ من خوش اومديد من اين وبلاگ روساختم تايكم باخدادرد و دل كنم. وشما هاروباخداوامام زمان اشناكنم. لطفانظريادتون نره. ياعلي مدد
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من وخدا و آدرس gad.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 13
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 65
بازدید کل : 17714
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

دعای فرج